بودنی به وسعت نیستی

ماییم ونوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی

بودنی به وسعت نیستی

ماییم ونوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی

بودنی به وسعت نیستی

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادن
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را...

***
یاد پوتین‎هایی بخیر که مشکی بودند

اما از پس خود ذره‎ای تیرگی و تاریکی به جای نگذاشتند

و جاهایی رفتند که کفشهای دیگر جرأت

قدم نهادن به آنها را پیدا نکردند.

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۹۳/۰۹/۲۲
    ...
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است



هر روز در سکوت خیابان دوردست

روی ردیف نازکی از سیم می نشست

 

وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند

یک بغض کهنه توی گلو داشت...می شکست

 

ابری سپید از سر گلدسته می پرید :

جمع کبوتران خوش آواز خودپرست

 

آنها که فکر دانه و آبند و این حرم

جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست

 

آنها برای حاجتشان بال می زنند

حتا یکی به عشق تو آیا پریده است؟

 

رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان

از غصه ی کلاغ، کلاغی که سخت مست...

 

ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد

هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست

 

باران گرفت -بغض خدا هم شکسته بود

تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،

 

آهسته گفت:من که کبوتر نمی شوم

اما دلم به دیدن گلدسته ات خوش ست


پ.ن:مژگان عباسلو

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۱
بازمانده

عاقلم بر جهلشان؛ دیوانه ام بر عقلشان

مردمان این زمان، بیگانه با فریادمان

طلعت زیبای تو، آن چهره وسیمای تو

وای از این سودای تو، هم وای من هم وای تو

یک جهان دلدادگی، از عشق تو آوارگی

از غمت بیچارگی، افسانه ی دیوانگی

هر دمی عاشق ترم، هر لحظه را یاد توام

یکه ی آبادی ام، در عاشقی آوازه ام


"امیرحسینم"



5442253935_4c5fa3776b_z.jpg



پ.ن:گاهی مقابلش کم میارم...
پ.ن: به مناسبت شسمین ماهگردمان...
و.....
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۹
بازمانده





وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً

إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ...


" و از نشانه های قدرت اوست که برایتان از جنس خودتان همسرانی آفرید تا به ایشان آرامش یابید،

و میان شما دوستی و مهربانی نهاد در این عبرتهایی است برای مردمی که تفکر می کنند."


"سوره: الروم آیه 21"




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۰۱:۰۴
بازمانده







می گویند :

عشق خدا به همه یکسانست

ولی من می گویم :

مرا بیشتر از همه دوست دارد

و گرنه

به همه

یکی مثل تو می داد   ...



پ.ن: سنگری با نام "مقر موعود"


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۸
بازمانده

آنکس که تو را شناخت جان چه کند؟

فرزند وعیال وخانمان را چه کند؟

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی!

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟


آقا حجت 27 بهمن 90 رفتند مناطق .
من 6 اسفند از پله های مسجد افتادم و پام شکست . آقا حجت اون موقع خیلی نگران بود هر دقیقه زنگ میزد مامان حالت چطوره...

منم که خیلی دل تنگش بودم می گفتم نمیخوای بیای به مامان سر بزنی...
میگفت چشم مامان میام.
گفتم خوب 5شنبه یا جمعه بیا دوباره شنبه ، یکشنبه برگرد مناطق
گفت چشم مامان بذار حاجتم رو از شهدا بگیرم میام

روزهای آخر بدجور دلم هواشو میکرد طوری که فقط قرآن میخوندم واشک میریختم.

دختر کوچیکم زهرا میگفت مامان حجت شهید میشه نمیدونم چی باعث شد که این به زبونش بیفته ولی همش میگفت مامان حجت شهید میشه.
منم دیگه بیشتر دلشوره میگرفتم.
دیگه فقط منتظر بودم خبر شهادتش رو برام بیارن.

زنگ که میزد میگفتم آقا حجت ( من و پدرش همیشه شهید رو آقا حجت صدا میکردیم و اون هم با جانم جواب میداد )
اگه تو نمیای تا من با همین پای چلاغم بلند شم بیام...

قرار شد روزجمعه با دامادم برم دیدنش.

روز پنج شنبه 18 اسفند 90 بود از صبح همش حالم یه جوری بود انگار تو دلم رخت میشستند.

ظهر ساعت 3 بود که فرمانده سپاه و امام جمعه شهر و مسئول راهیان نور و بچه های خادم اومدند
پدر آقا حجت تعارف شون کرد اومدند داخل نشستند
پدرآقا حجت اومد پیشم گفت حاج خانوم یه حسابی هست که اینا اومدند

منم که از صبح بی قرار بودم گفتم وای حجته و دیگه نمیدونم چی میکردم...

حاجی که رفت پیششون آقای هاشمی مسئول راهیان عمامه اش رو از سر برداشت گذاشت زمین و گفت حجت شهید شد...
دیگه غوغا شد...
منم که پام تو گچ بود نمیدونستم چه میکنم زندگی برام مهم نبود(مادر با گریه حرف میزند)
برای باز کردن گچ پام به هر دری میزدم نمیشد. یعنی هرجا میرفتم میگفتند باید بری همون جایی که گچ گرفتند منم که دیگه برام مهم نبود چی سرم میاد یا اینکه پام خوب شده یانه .

با هر درد سری بود گچ رو خودم با آب و یه اره باز کردم.

 )  پادگان دژ خرمشهر. صبح روز 5شنبه 18اسفند 90 ساعت 8
شهید داشت اتوبوس ها رو راهنمایی میکرد که از پادگان خارج بشن وبه سمت مناطق برن
آخه شهید حجت به عنوان راوی و مسئول سیستم صوت هر روز کاروان ها رو میبردند مناطق شب برمیگشتند پادگان دژ.
اون روز هم که داشت اتوبوس ها رو راهنمایی میکرد نمیدونم چطور شد که اتوبوس زد بهش و افتاد وقتی از روش رد شد همه مسافرها جیغ زدند راننده تازه متوجه شد و دوباره دنده عقب گرفت و دوباره از روش رد شد.
دقیقا از روی پهلوی راستش رد شد
(درست مثلا مادرش زهرا پهلوشکسته پر کشید)



روز تشییع شد منو بردند غسال خونه صورتم رو روی صورتش گذاشتم وبوسه بارونش کردم اونجا بود که آروم تر شدم. آقا حجت خیلی آروم خوابیده بود.

(مادر به عکس شهید جهان آرا که گوشه اتاق شهید حجت زده بود نگاه میکنه و میگه من میگم آقا حجت موقع شهادتش چهره اش مثل چهره شهید جهان آرا موقع شهادتش بوده.)


وقتی گذاشتنش تو مزار رفتم بالا سرش و آروم گفتم خانوم زهرا (س) پسرم رو دست خودت سپردم امشب براش شما مادری کن .

دیگه آروم شدم...

(آقا حجت لحظه شهادتش که غرق در خون بود با حاجی حرف میزد میگفت حاجی به دوستام بگورهبر رو تنها نذارند. حاجی به دوستام بگو اگه رفتند کربلا و خواستند انگشتر یا کفن سوغات بیارند یه وقت نبرن حرم آقا تبرک کنند .آخه چطور میخوان ببرن پیش آقایی که خودش نه کفن داشته نه انگشت.....)


به نقل از مادر شهید حجت الله رحیمی

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۹
بازمانده