راستی خدا...
دلم هوای دیروز را کرده،
هوای روز های کودکی را،
دلم می خواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم،
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد.
دلم می خواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم،
الفبای زندگی را.
می خواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند.
دلم می خواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشیتان هر چه می خواهید بکشید،
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو.
دلم می خواهد این بار اگر گلی را دیدم،
آن را نچینم.
دلم می خواهد...
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا...!
دلم فردا هوای امروز را می کند...!!!!
پ.ن:این روزها زیاد خودم نیستم...
از دست خودم حسابی شاکی ام...
حوصله دیدن فیلم های جشنواره و نوشتن یاداشت رو هم ندارم...
نمیدونم اما شاید بعد اردو جهاد قید همه چی رو بزنم و....
این روزا حتی اتحادیه وبودن کنار بچه هام برام نفس گیر شده...
نمیدونم شاید اگه ندا تنها نبود میرفتم خونه خاله ام تا از این فضا دور باشم...
اصلا حالم مثل این نوشته ها دری وری شده!!
دلم یه هم زبون میخواد...
یه گریه از ته دل...