اما باز جواب ندادن بعد اینکه قطع کردم دلم مثل سیر وسرکه میجوشید؛اخه چرا جواب نمیدن؟
باخودم میگفتم نکنه خدایی نکرده حالشون بد شده!! نکنه بستری شدن؟؟و....
تاپیام دادم به نسرین وگفت:رفتن بیمارستاو وقت دکتر داشتن،دلم آروم گرفت...
تا اینکه خودشون زنگ زدن، واای دوباره مثل همون دوبار قبل شدم...
باورم نمیشد، باورم نمیشد که مادر تو حاج خانم تو، چشت خط باشه...
اصلا دست خودم نبودم حالم...
یه بغض پر از شوق...
انگار پیشم بودی،نگام میکردی ولبخند میزدی...
وااای الهی قربون شون بشم چقدر آروم... وقتی صداشون رو شنیدم آروم شدم..انگار سالهاست میشناسمشون..انگار که مامان خودمه!
دلم میخواست حاج خانم فقط حرف بزنه ....
لحجه شیرین جنوبی شون ، قربون صدقه ها ومهربونی شون، آرامششون...اصلا غیر قابل وصفه...
هنوزم که هنوزه باورم نمیشه...
انگار تصورات ذهنیمه...!انگار رویاست..
.... منو ببخش برای همه کوتاهی ها که کردم..برای لحظه هایی که یادم رفته هستی؟
برای موقع هایی که دستم از همه جا کوتاه میشه ودلم از زمین وزمینی ها میگیره وبا تو دعوا میکنم...
راستی.... ببخش اصلا یادم رفت...
سلام..
_______________________________________________
پ.ن: این متن رو حدود سال پیش نوشتم...
بیان احساساتم وقتی برای اولین بار میخواستم با مادر خادم الشهید رحیمی صحبت کنم.
احتمالا طبق معمول با خودم قرار گذاشته بودم که در بیان احساسم چیزی را پاک و ویرایش نکنم وهر انچه که از قلبم سرازیر می شود را به حروف تبدیل کنم و...
پ.ن: این روز ها چقدر پر از حسرتم...انگار برایم غریبه است این خود سال های قبلم... با خودم میگوییم این من بوده ام این ها همه سرازیر شده قلب من است؟
هر چه میگردم اثری از آن همه احساس وسادگی در خودم پیدا نمیکنم...
احساس که گاه برایش قضاوت میشدم...گاه رنج میکشیدم و گاه....
اما می ایستادم وبرایش میجنگیدم...
گاهی که نظرات دوستان آن زمان که الان هم خیلی ها را به خاطر نمی آورم میخوام باورم نمیشود که مخاطب من هستم...
اصلا این من که بوده؟
این مخاطب و نویسنده که بود؟
اصلا ایا واقعا این ن بودم که می نوشتم...