میگفت باورم نمیشه میخوام پیراهن عزای حسین زهرا (س) را ازتن در بیارم .
باورم نمیشه روضه های محرم و صفر تمام شد؛ بعد با یه صدایی آروم می گفت: باید کم کم خودمون را برای روضه های فاطمیه آماده کنیم.
" شهید حجت "را می گم سال گذشته که ماه صفر تموم شد این حرف ها رو می زد.
چند روزی بود حجت خیلی آروم و همش تو فکر بود و اصلا مثل همیشه تحویلم نمی گرفت!
یک شب برای نماز مغرب و عشاء رفتم مسجد، وارد مسجد که شدم دیدم حجت از نمازگزاران جدا و آخر مسجد نشسته و سرش پایینه و گریه می کنه منم به روی خودم نیاوردم و رفتم نماز خوندم بعد از نماز رفتم پیشش و بهش گفتم چه شده چه مشکلی پیش آمده؟
چیزی نگفت...!
خیلی اصرار کردم هیچی نگفت فقط می گفت امام زمان غریبه ...
قسم دادم گفتم بگو چه
شده ؟
بعد از چند لحظه با اشکی که توی چشمانش حلقه زده بود گفت: بهت مبگم ولی به کسی نگو ...
گفت: یه روزی خونه بودم یکی در زد رفتم ، دیدم یکی از
دوستان مداح بود بعد از احوالپرسی یه نامه بهم داد و رفت و گفت: هر وقت دلت
تنگ شده این نامه رو باز کن وبخوان ..
چند شب بعد نامه رو باز کردم وخوندم همش از غریبی امام زمان بود منم به خاطر اون نامه حال وهوام عوض شده...
بعدش گفت ما خیلی بی معرفتیم امام زمان هستش و ما هیچ خبری از اماممون نداریم م خدا می دونه کچا خیمشو برپا کرده؟
راوی :کیامرث پیرمرادی